|
بنام خدا
قاب عكس نسيم خليلي
همين طور باد مي آمد وباران ريز ريز مي خورد به گونه هاي خنك پنجره بوي خاك توي دماغم سر مي خورد اما هيچ حواسم نبود نمي دانم چرا توي تاريك روشن عكس عروسي مادرم جا مانده بودم انگار روي پيرهن ساتن سفيد وبلندش يك جايي لاي گيپور دوزي ها لاي نگين ها ومنجوق ها محو شده بودم باد به پنجره ها مي كوبيد مه همه جا ريخته بود ومن نبودم حتي توي نور كمرنگي كه از بالاي تاج مادرم پاشيده مي شد وهمه چارچوب عكس را مي گرفت هم نبودم پدرم نشسته بود روي صندلي سياه پايش را انداخته بود روي آن يكي لبخند گنگي هم گوشه راست لبش ماسيده بود مثل حسرت يك شادي نيامده يا نه شادي بيداري از يك كابوس بلند به جز چشمان سياهش كه انگار از ته دل مي خنديدند كفش هاي ورني برق انداخته اش با نوك باريك خودشان را از توي عكس به رخ مي كشيدند واين دوتا آن قدر پر رنگ بودند كه بايد دقت مي كردي تا حواست به كت وشلوار مشكي كراوات راه راه قرمز وزردش بيفتد ودسته گل ارغواني پر شاخ وبرگي كه خوابانده بود روي پاهايش مادرم دست هاي ظريف و آفتاب سوخته اش را اريب روي شانه هاي پدرم تاب داده بود نمي دانم چرا جور خاصي نگاه مي كرد مثل يك گنجشك كه بالش شكسته ياباد لانهاش را از نك شاخه يك چنار با خودش برده است تر بلند چين دارش تا روي زمين ساييده ميشد چشمان غمگينش را انگار پشت تارهاي تاب خورده موهاي خرماييش قايم كرده بود اما نگاهش كه جور خاصي بود ديده مي شد يك نگاه خسته اما متواضع . لبخند هيچ كدامشان به دل نمي نشست پيدا بود زوركي مي خندند عكاسباشي گفته بود بخندند وخنديده بودند اين بار ديگر خنديده بودند ديگر مثل هميشه قد بازي درنياورده بودند خيلي وقت بود بهشان گفته بودند نخوانيد وخوانده بودند بهشان گفته بودند ندانيد ودانسته بودند بهشان گفته بودند بخوابيد وبيدار مانده بودند واين بار گفته بودند بخنديد وخنديده بودند شايد هم فقط گفته بودند سيب و اين خنده ته مانده يك سيب گاززده بود پدرم دستش را روي پشتي صندلي سوار كرده بود همان دستي كه دستان مادرم بغلش گرفته بودند مادرم مي گفت :وقتي تيربارونش كردن باررون ميو مد من توي هشتي خونه پدرم ورد مي خوندم وفكر مي كردم پدرم هي بيخ گوشم مي گفت آدم اعدامي رو اعدامش مي كنن ولي من فقط دلتنگ بودم بابا آن شب نيامد فردا شب هم نيامد ومن توي دامن مادرم خوابيدم يك عمر خوابيدم وبابا نيامد همين طور دستش را روي پشتي صندلي سوار كرد وبا چشمان سياهش كه انگار از ته دل مي خنديدند زل زد به لنز دوربين عكاسي وبا لبخندي كه به صورتش نمي آمد گفت:دلتنگم باش اما من تكيه دادم به سينه ديوار وقتي ياد تو بودم وبارون ميومد يادم افتاد شب عروسيمونم بارون ميومد بادوبارون با هم وتو هي ريز مي خنديدي من داد مي زدم نخند پروين انقد نخند وتو هي مي خنديدي بعد يه گوله سربي تو قلبم تو بازوم سينم حتي سرم شايدم چشام وتو باز مي خنديدي چقدر دلم مي خواست اين كاغذ ابريشمي عكس نبود زنده بود ومن مي پريدم بغل مادرم گونه هاي گل بهي اش را مي بوسيدم وصداي آكاردئون يك مرد كور از پشت پنجره هاي چهار خانه اي عكاسخانه توي گوش هايم مي پيچيد مادرم سرم را گذاشت روي خنكاي گونه هاي گل بهياش موهايم را كنار زد شقيقه ام را بوسيد وگفت:اون وقتا موقعي كه تنها مي شديم وقتي مي ترسيديم يادلواپس بوديم بابات مي گفت خوبيش به اينه كه شايد توكتابا بنويسن من پقي مي زدم زير خنده ميگفتم كدوم كتابا كتابايي كه سانسورشون مي كنن ؟ بابات اخم مي كرد مي گفتورق برمي گرده مگه هميشه همين آش وكاسس ؟ عكس را بردم طرف سينه ام گذاشتم روي قلبم فشردمش نمي دانم چرا احساس كردم تنهايم وچرا خيال كردم آش همان آش وكاسه همان كاسه است يعني پدرم دروغ مي گفته؟قلبم تير كشيد مادرم بغلم كرد وگذاشت روي قرنيز حوض و گفت: بابا هيچ وقت دروغ نمي گفت گيلاساي سبد سروناز خانو مو تو ورداشتي؟بعد بغض كرد سرش را مثل قو انداخت روي سينهاش انگار كه لاي پرهايش قايم مي كند شايد مي خواست اشك هايش را نبينم بعد با صدايي كه مثل پرزدن دوتا قمري بود گفت:هروقت چيزي خواستي به خودم بگو وبقيه حرفش را مثل زمزمه توي حلقش ريخت ومن انگار مي شنيدم(( وقتي زن بابات شدم چش و دلم مي ترسيد اما به خودم گفتم تو اين دوره زمونه تواين مملكت وقتي زن يه نويسنده شدي بايد بدوني كه فقط يه زن نيستي كه آرايش كني وزير ابرو ورداري يه آدم پختهاي كه بايد صورتتو با سيلي سرخ نگه داري )) مادرم رفت پشت درخت گردو زانو زد روي زمين وصداي هق هق گريه اش از دور توي باد وصداي قارقار كلغ ها گم شد ومن روي قرنيز حوض ماندم بايك كف دست صورت سفيد كه افتاده بود توي حوض وباد داشت با خودش مي برد آيا باد مرا مي برد؟ ترسيدم از باد ترسيدم از گنجشكي كه لانه اش را بادبرده است نگاهم را انداختمتوي چشمان سياه پدرم انگار كه به آغوشش پناه بردم پس بابا دروغ گفته ورق برنمي گردد آش همان آش وكاسه همان كاسه است باد هميشه مي وزد وگنجشك ها هميشه مي ترسند مادرم با لب هاي ارغواني اش مي خندد ومن گاه نگاهم روي چشمان سياه بابا وگاه روي نگين سورمه اي انگشتري مادرم مي ماند نگاه بابا به روبروست انگار نگاهش توي لنز دوربين عكاسي جامانده است نگاهش هميشه به روبرو بود وبه لنز دوربيني كه شايد خون نشستهاش را پايين ديوارهاي بتوني بلند ثبت كند ومادرم يك نگاهش به روبرو يك نگاهش به بابا كه خونسرد دستش را انداخته روي پشتي صندلي سياه سياه را كه كنار زدم صورت خون آلود بابا با چشم هاي سياه ولپ هاي گل انداخته جلو نظرم افتاد دست وپاهايم لرزيد خودم را چسباندم به ساق پاهاي مادرم كه ايستاده بود ونگاه مي كرديك نگاهش به جنازه بابا بود ويك نگاهش به روبرو ابروهاي كماني قوس دارش همان طور بالاي پيشاني فراخش تاب خورده بود وچشمانش بازهم خسته فقط نگاه مي كرد لب هاي قلوهايش گاهي مي لرزيد بغض چنگ مي انداخت توي گلويش واو فرومي خورد راست ايستاده بود وورد مي خواند ومن از باد مي ترسيدم داشت بابارا با خودش مي برد مادرم دستانش را از روي شانه ها ي پدرم برداشت خاك كتش راآرام تكاند بابا با چشم هاي سياهش خنديد از روي صنئلي بلند شد ايستاد نگاهش راپهن كرد روي قاب گرد صورت مادرم خم شد پيشاني مادرم راكه بوسيد با همان دسته گل ارغواني رفت پشت نور كمرنگي كه پاشيده شده بود توي چارچوب مربعي عكس گم شد ومن باز خودم را مي جستم ونمي يافتم نگاهم لاي گيپور دوزي دامن ساتن مادرم سرخورد بالا وپايين آمد آيا باد همه مارا باخودش برده بود؟! |
|